متن تقریظ مقام معظم رهبری:
در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشتهی شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرینکام شدم و لحظهها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسندهی خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همهی این زیبائیها، پرداختهی سرپنجهی معجزهگر اوست درود میفرستم و جبههی سپاس بر خاک میسایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچهی این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناختهام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.
معرفی کتاب:
کتاب آن بیست و سه نفر اثر احمد یوسف زاده حاوی خاطرات بیست و سه نوجوان است که توسط ارتش بعث، در عملیات بیت المقدس به اسارت درآمدند و دیکتاتور عراق سعی داشت از این نوجوانان برای ایجاد جنگ روانی علیه ایران استفاده کند.
نگارش این کتاب از روی دستنوشتههای سال 1370 احمد یوسف زاده و متن فیلم مستند آقای مهدی جعفری صورت گرفته که حاوی ساعتها مصاحبهی دکتر محمد شهبا با افراد گروه بیستوسه است. از این رو، خواننده میتواند مطمئن باشد آنچه در این کتاب میخواند تخیل و قصهپردازی نیست؛ بلکه روایتی است از آنچه این 23 نفر دیده و از سر گذراندهاند.
پرستو علیعسگرنجاد- چشمهایتان را ببندید و خودتان را در کنار بیستودو نفر از دوستانتان در ذهنتان مجسم کنید. همهشان هم نباید همسنوسال شما باشند. چند نفر را پانزدهساله تصور کنید. چهارده، شانزده و هفدهساله هم حتماً بینشان باشد. خب! حالا این گروه بیستوسه نفره را از مدرسه، کتابخانه، پارک یا هر جای دیگری که میتوانند در صلح و شادی کنار هم باشند و گل بگویند و گل بشنوند، بردارید و یکراست ببرید به زندان استخبارات بغداد؛ مخوفترین زندان عراق! آنهم نه در این عصر رسانه و دنیای مجازی و فنّاوریهای دیجیتال، که در روزهای دهه شصت، بدون گوشی همراه و جیپیاس. آنهم نه مثل یک دورهمی با لباسهای مرتب و لبخندهای نقلی، که در لباس اسارت با ترکشی در بازو! خب! این شد ماجرای آن بیستوسه نفر.
روزگار نوجوانی در اسارت
«احمد یوسفزاده» یکی از آن بیستوسه نفر نوجوانی است که در اولین ماههای جنگ تحمیلی، همه باهم به اسارت رژیم بعث درآمدند. او در خاطرات خود نوشتش که با نام «آن بیستوسه نفر» به همت انتشارات سوره مهر منتشر شده، هشت ماه از این هشت سال و اندی اسارت را روایت کرده است. فکرش را بکنید. گذراندن همه روزهای نوجوانی و حتی بخشی از روزگار جوانیتان در اردوگاه دشمن.
نگران نباشید! این کتاب از آن دسته آثاری نیست که با شرح مفصل و جزئی شکنجهها و آزارهایی که رژیم بعث به اسرای ایرانی روا میداشت، روح شما را آزرده کند. اتفاقاً قلم نویسنده که توانسته بهخوبی خودش را برگرداند به حال و هوای روزهای نوجوانی، طنز دلنشینی دارد. این طنز خوشخوان باعث میشود هم کتاب را راحت بخوانید، هم درعینحال که به فکر فرومیروید، لبخندی گوشه لبتان بنشیند.
به تیتر یادداشت نگاه کنید. بله! احمد یوسفزاده کرمانی است و این توفیق را داشته تا به فرماندهی حاج قاسم در جبهه جنگ حاضر شود؛ اما نه آن حاج قاسم مو سپید و جاافتادهای که به چشم ما آشناتر است؛ بلکه قاسم سلیمانی جوانی که روزهای دومین دهه زندگیاش را میگذرانده و آنوقتها، پیش از تشکیل سپاه قدس، فرماندهی تیپ ثارالله را بر عهده داشته (در روزهای بعد، این تیپ تبدیل شد به «لشکر ثارالله» و حاج قاسم تا پایان جنگ فرمانده آن بود). این روزها که غم شهادت حاج قاسم و جای خالی او بر دلمان سنگینی میکند خواندن کتابی که از حاج قاسم و مَنش فرماندهی او حرف میزند هم حسرتبار است، هم شیرین.
یکی از این لحظات که نام حاج قاسم در کتاب آمده، زمانی است که پیش از اعزام نیروهای آموزشدیده به جبهه، حاج قاسم آمده تا رزمندههای کمسنوسال را جابهجا کند تا به عملیات نروند. حرص نخورید، بعداً خود نویسنده حکمت این کار حاج قاسم را در کتابش برایتان توضیح میدهد. مواجهه احمد یوسفزاده شانزدهساله با این فرمانده جوان و اضطراب او از آشکار شدن سن و سالش، از آن خاطرههای خواندنی کتاب است. بیایید بخشی از آن را باهم بخوانیم:
فرمانده دوستداشتنی
«روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را بر عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند. در دستههای پنجاهنفری روی زمین چمن نشستیم. قاسم میان نیروها قدم میزد و یکبهیک آنها را برانداز میکرد. پشت سرش میثم افغانی راه میرفت. میثم قدی بلند و سینهای گشاده داشت. اگر یکقدم از قاسم جلو میافتاد، همه فکر میکردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالابلند بود.
حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما میآمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرومیافتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت: «شما تشریف ببرید پادگان. انشاءالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه!»...
حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم. اصلاً قیافهاش مهربان بود. برخلاف همه فرماندهان نظامی، او با تواضع نگاه میکرد و با مهربانی تحکم! درعینحال، به اعتراض اخراجیها توجهی نمیکرد...» (صص۵۷-۵۶)
بازدید : 115